سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:

می آمد، می رفت‌.
می آمد، می رفت‌.
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم‌،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم‌.

من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفره ای در هستی من دهان گشود.

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم‌.
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت‌.
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم‌:
تصویر را باز ده‌!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست‌.

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد، می رفت‌.
می آمد، می رفت‌.
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: